رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 20299
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : ℕazanin

ــ رها حالت خوبه ؟ دستات خیلی سرده .
بغضی گلومو گرفته بود . می خواستم با یکی درد دل کنم . بگم دیشب خواسته یا نخواسته چه بلایی سرم اومده بود . اما نباید می فهمیدن . هیشکی نباید می فهمید . با صدام که یکم میلرزید جواب دادم :
ــ آره خوبم . فکر کنم یکم فشارم کشیده پایین .
ــ مطمئنی ؟
ــ منظورت چیه ؟ معلومه که مطمئنم
دیگه بغضم داشت سر باز میکرد که رومو برگردوندم و گفتم میرم تو اتاقم . سریع از پله ها رفتم بالا . دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم . دوست نداشتم کسی مزاحمم بشه حتی رامتین که از همه چیز زندگیم خبر داشت . نشستم پشت در اتاق و همون مموقع بود که بغضم سرباز کرد . برای اولین بار بود که بی صدا به حال خودم می گریستم . به هق هق افتاده بودم که تقه ایی به در خورد و پشت سر اون صدای رامتین توی گوشم پیچید :
ــ رها ........ رها خواهرم ؟ چرا رفتی؟ ای بابا یه چیزی بگو دیگه . رهاااااااااااااااااااا
با صدای لرزونم جوابشو دادم :
ــ برو رامتین . خواهش می کنم مزاحم نشو می خوام تنها باشم .
ــ رها من نمی فهمم تو چته . خواهش می کنم رها . رها .....
من با جیغ و داد ــ گفتم برو رامتین . برو خواهش می کنم . هیشکیو نمی خوام ببینم . هیشکیو ...
بعد دوباره به گریه افتادم . دیگه صدایی نیومد . رامتین رفته بود .
حرف های آترین توی سرم می پیچید : « این خواسته ی هر دومون بود . اما من قبل از اون به خاطر تو خودم رو کنترل کرده بودم »
سرم خیلی درد می کرد . می خواستم به هیچی فکر نکنم ولی مگه می شد ؟ از پشت در بلند شدم و خودم رو پرت کردم روی تخت . با خودم گفتم : کاریه که شده البته که نباید می شد اما شده و حالا هم نمی شه کاریش کرد .
دمرو روی تخت خوابیدم و سرمو فرو کردم توی بالش چشمامو بستم و ذهنمو خالی کردم . نفهمیدم چی شد که خوابم برد . اما خیلی دلم می خواست بخوابم . دوست داشتم وقتی بیدار میشم زمان به عقب برگشته باشه . به زمانی که آترین هنوز از امریکا بر نگشته بود .
*********
با صدای مامان از خواب پاشدم .
ــ رها چقدر می خوابی پاشو دیگه .
خوشحال شدم فکر کردم بر گشتم به همون زمانی که لنگ ظهر با صدای مامان بیدار می شدم . سریع روی تخت نشستم که با درد زیر شکمم به خودم اومدم . آروم یه آخ گفتم و به مامان سلام . اخمام توی هم بود .
مامان ــ رها ! دخترم ! حالت خوبه ؟
دوباره بغض گلومو فشرد . اما نمی خواستم مامانو نا امید کنم . به خاطر همین با صدایی که سعی می کردم نلرزه ، بلند گفتم :
ــ آره خوبم . ساعت چنده ؟ شما کجا بودید ؟
مامان یه نگاهی به من انداخت و با حالت نگرانی گفت :
ــ رامتین بهم زنگ زد و گفت حالت خوب نیست . چرا رنگت پریده ؟
ــ گفتم که حالم خوبه . در قفل بود چه جوری اومدید تو ؟
ــ رامتین خیلی نگرانت بود . هر چی در میزد جواب نمی دادی . بیچاره دیگه تاقت نیاورد و یه نرده بوم گذاشت و از پنجره اومد تو . بعد درو باز کرد و ما اومدیم تو .
ــ نرده بوم ؟ مامان ساعت چنده ؟ چقدر وقته خوابیدم ؟ شما کجا بودید ؟
بعد سرمو با دست گرفتم و یه ذره ناله کردم .
ــ ساعت ده شبه
ــ چی؟ من الان پنج ساعته خوابیدم ؟
ــ نمی دونم والله . ما خونه ی خالت بودیم واسه نهار دعوتمون کرده بودن .
ــ به چه مناسبت ؟
ــ نمی دونم همینجوری مارو دعوت کردن بریم اونجا . داییت اینا هم بودن . آترین هم دعوت بود اما نیومد که تو تنها نباشی الانم غیبش زده .
ــ یعنی چی غیبش زده ؟
ــ ماشینت تو پارکینگه اما آترین نیست
آه بلندی کشیدم و از اتاق زدم بیرون .
ساعت دوازده و نیم بود که آترین برگشت . یه سلام کوتاه کرد . با چشمانی غم بار به من نگاه کردو رفت به طرف اتاقش . همه از رفتارش تعجب کرده بودن . رامتین یه نگاهی به من انداخت زل زد به من و پرسید :
ــ چرا اینجوری نگات می کرد ؟
ــ چه می دونم !
شونه هاشو بالا انداخت وبه صفحه ی تلوزیون خیره شد .
رفتارم با آترین خیلی سرد بود . بهش محل نمی ذاشتم . توی چشمای سبز خوشگلش نگاه نمی کردم .
********
یه هفته از اون شب گذشته بود . نزدیک یک ماه بود که آترین اومده بود . می دونستم که یواش یواش باید جول و پلاسش رو جمع کنه و بره .
از حیاط پشتی خونه وحشت داشتم . اولین زمانی که بهم نزدیک شده بود اونجا بود . در اتاقم رو همیشه قفل می کردم و تا مطمئن نمی شدم که مامان بابا یا رامتین اند درو باز نمی کردم .
روی تاب دونفره ی پشت بوم خشگلمون بودم و داشتم حلال ماه رو توی آسمون می دیدم . آسمون دوباره تاریک بود . از مهتاب خبری نبود . همه جا غم گرفته بود . روی تاب داشتم آروم آروم تکون می خوردم . نگاهمو به آسمون دوخته بودم و داشتم ازش شکایت می کردم . نمی دونستم حادثه ی اون شب تقصیر کی بود . پریشون بودم . درست یادم نمی اومد که چیکار کردم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: